3

بچگیهام کم کم تموم شد و من کم کم بزرگ میشدم. روز به روز به آرزوی بچگیام که همیشه دلم میخواست زودتر بزرگ شم نزدیکتر میشدم. چه آرزویی هم بود. نمیدونستم دنیای بزرگا اونقدا که فکر میکردم و به نظر میرسید قشنگ نیست. من بزرگ میشدمو کم کم از رویاهام و روزهای قشنگ بچگی دور میشدم. دیگه کم کم لذت بردن از قشنگیای دنیا یادم رفته بود. یادم رفته بود که میتونم بشینم یه گوشه ای و ساعتها واسه خودم خیالبافی کنم و با موجودات دوست داشتنی و خیالی صحبت کنم و از وجودشون لذت ببرم. یادم رفته بود که میشه حتی از کوچیکترین چیزها هم لذت برد، اونم خیلی زیاد. در سن 24 سالگی یهو یادم اومد که من چقدر دوست داشتم زیر پنجره دراز بکشم و به آسمون خیره شم و پرواز پرنده ها رو ساعت ها دنبال کنم و ازین کار لذت ببرم. حتی از یادآوری این کار سراسر وجودم غرق لذت شد. میخوام دیدمو به دنیا و زندگی عوض کنم. فقط نیمه ی خالی دنیا رو نبینم. میخوام با این سنم توو خیالام بچگی کنم. فک کنم روو سقف خونه روبه رویی آدم کوتوله ها زندگی میکنن یا شبها یه اسب پرنده توو آسمونا پرواز میکنه و منم به آسمونا خیره شم تا بتونم ببینمش...