3

بچگیهام کم کم تموم شد و من کم کم بزرگ میشدم. روز به روز به آرزوی بچگیام که همیشه دلم میخواست زودتر بزرگ شم نزدیکتر میشدم. چه آرزویی هم بود. نمیدونستم دنیای بزرگا اونقدا که فکر میکردم و به نظر میرسید قشنگ نیست. من بزرگ میشدمو کم کم از رویاهام و روزهای قشنگ بچگی دور میشدم. دیگه کم کم لذت بردن از قشنگیای دنیا یادم رفته بود. یادم رفته بود که میتونم بشینم یه گوشه ای و ساعتها واسه خودم خیالبافی کنم و با موجودات دوست داشتنی و خیالی صحبت کنم و از وجودشون لذت ببرم. یادم رفته بود که میشه حتی از کوچیکترین چیزها هم لذت برد، اونم خیلی زیاد. در سن 24 سالگی یهو یادم اومد که من چقدر دوست داشتم زیر پنجره دراز بکشم و به آسمون خیره شم و پرواز پرنده ها رو ساعت ها دنبال کنم و ازین کار لذت ببرم. حتی از یادآوری این کار سراسر وجودم غرق لذت شد. میخوام دیدمو به دنیا و زندگی عوض کنم. فقط نیمه ی خالی دنیا رو نبینم. میخوام با این سنم توو خیالام بچگی کنم. فک کنم روو سقف خونه روبه رویی آدم کوتوله ها زندگی میکنن یا شبها یه اسب پرنده توو آسمونا پرواز میکنه و منم به آسمونا خیره شم تا بتونم ببینمش...


2

چند جلسه پیش بود. موضوع درسمون راجع به تاریخچه ی پست و تمبر بود. استاد ازمون پرسید: آخرین باری که رفتین اداره ی پست کی بود؟ واسه چه کاری رفته بودین؟ عکس روی تمبرو یادتونه؟ قیمتش چند بود؟ و چه چیز تمبر رو دوست داشتین.

منم همه رو جواب دادم و رسیدم به قسمت آخر سوال. گفتم: اینجاش خیلی باحال بود که پشت تمبر و با زبون خیس میکردی و میچسبونیش به پاکت، و حرکتشم بصورت عملی و با یک عدد تمبر فرضی انجام دادم. واای قیافه ی استاد خیلی باحال بووود. هنگ کرده بود اصلا و یه چیزی توو این مایه ها شده بود: 

چند جلسه بعد که بعد کلاس با دوستام داشتیم میومدیم خونه یکیشون بم میگه: من هروقت چسب یا تمبر میبینم یاد تو واون حرکتت میفتم.  

اونیکی هم کلی ازم تعریف کرد و گفت: خیلی باحالی و از حرکتا و کارات خوشم میاد

هیچی دیگه، با یه حرکت ضایع کلی خاطرخواه پیدا کردیم

1

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.