-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 فروردینماه سال 1392 15:25
سلااام تصمیم گرفتم برگردم به بلاگفا. eeeeeeee، چرا میزنی خوووو؟؟ =(( http://fifoo.blogfa.com/
-
16-شرح در عکس!!
شنبه 3 فروردینماه سال 1392 11:25
چند روز مونده بود به عید با دوست جون رفته بودیم بابل بگردیم که با این صحنه مواجه شدیم دیروز رفته بودیم خونه ی عمه ام. 5 دقیقه هم از نشستتنمون نگذشته بود که با دختر عمه هام جیم شدیم رفتیم بیرون. بعدشم یه سر رفتیم شالیزار پیش شوهر عمه ام. فک کنین، 4 نفر آدم بودیم، فقط کفش من اینجوری شد! رفتم کنار رودخونه یه ساعت باش...
-
15
پنجشنبه 1 فروردینماه سال 1392 20:28
به نام خدا اون قدیم قدیما که من کوشولو بودم و مدرسه نمیرفتم،خونه ی مادرجونم زندگی میکردیم. یه خونه ی قدیمی که یه حیاط تقریبا بزرگ داشت و با یه باغ پشتش. اونموقعها ما مرغ و خروس و اردک زیاد داشتیم. یادمه یه مرغ داشتیم که طوسی ومشکی بود. این خانوم مرغه چندتا جوجه ی کوچولو هم داشت. منم عاشق جوجه هاش بودم و همش دلم...
-
14
سهشنبه 29 اسفندماه سال 1391 21:36
میخوام خیلی ساده و کوتاه عیدو به همه ی دوستام تبریک بگم. ایشالله سال 92 از همه ی سالهای گذشته ی عمرتون بهتر باشه. عید همگیتون مبارک
-
13
دوشنبه 28 اسفندماه سال 1391 22:12
آقا امروز با خودم درگیر بودم! یعنی همش با خودم فک میکردم اگه من جای این معده ی بدبختم بودم تا الان قالب تهی کرده بودم! والا!
-
12
یکشنبه 27 اسفندماه سال 1391 15:28
-
11
چهارشنبه 23 اسفندماه سال 1391 21:16
جهانگیر پسر سوم کاووس خان و اقدس خانوم بود. پسری بود چهارشونه و قد بلند با موهایی وز و خال سیاهی گوشه ی دماغش. یه خونه داشتن وسط یه باغ دراندشت با یه عالمه مرغ و خروس و غاز و اردک و ... . روزی از روزهای خدا رفقای جهانگیر توو خونشون جمع شده بودن و بساط مشروب هم به پا بود که یه دفعه صدای زنگ در دراومد! واسشون مهمون...
-
10
چهارشنبه 23 اسفندماه سال 1391 10:02
عشق تو با دلم آن می کند که آبنباتی چوبی دنیا را به کام کودکی شیرین !
-
9
چهارشنبه 23 اسفندماه سال 1391 10:01
-
8
دوشنبه 21 اسفندماه سال 1391 18:26
یک عدد رفیق داریم که بیست و پنج سال سن داره. اونوخت این رفیق شفیق ما عشقه شیر خشکه. در حدی که باباش واسش شیر خشک میخره و اونم با ولع و لذت تمام میشینه میخوره!
-
7
دوشنبه 21 اسفندماه سال 1391 18:25
-
6
یکشنبه 20 اسفندماه سال 1391 18:38
-
5
شنبه 19 اسفندماه سال 1391 17:11
دقت کردین جدیدا چقد کم میام نت؟؟ وقتی هنوز شوهر نکرده و سرم شلوغ نشده اینجوری شدم، خدا به داد بعدش برسه امروز اولین حقوق عمرمو گرفتم. اولین حقوقی که از جیب بابا مامانم نبود. آخه قبلا من و داداشم واسه رنگ کردن خونمون از بابام حقوق و مزایا دریافت کرده بودیم نیست اولین بارم بووووووووود، نمیدونستم قراره بم چک بدنو منم برم...
-
4
چهارشنبه 16 اسفندماه سال 1391 12:07
-
3
جمعه 27 بهمنماه سال 1391 13:05
بچگیهام کم کم تموم شد و من کم کم بزرگ میشدم. روز به روز به آرزوی بچگیام که همیشه دلم میخواست زودتر بزرگ شم نزدیکتر میشدم. چه آرزویی هم بود. نمیدونستم دنیای بزرگا اونقدا که فکر میکردم و به نظر میرسید قشنگ نیست. من بزرگ میشدمو کم کم از رویاهام و روزهای قشنگ بچگی دور میشدم. دیگه کم کم لذت بردن از قشنگیای دنیا یادم رفته...
-
2
دوشنبه 23 بهمنماه سال 1391 17:50
چند جلسه پیش بود. موضوع درسمون راجع به تاریخچه ی پست و تمبر بود. استاد ازمون پرسید: آخرین باری که رفتین اداره ی پست کی بود؟ واسه چه کاری رفته بودین؟ عکس روی تمبرو یادتونه؟ قیمتش چند بود؟ و چه چیز تمبر رو دوست داشتین. منم همه رو جواب دادم و رسیدم به قسمت آخر سوال. گفتم: اینجاش خیلی باحال بود که پشت تمبر و با زبون خیس...
-
1
دوشنبه 23 بهمنماه سال 1391 13:26