11

جهانگیر پسر سوم کاووس خان و اقدس خانوم بود. پسری بود چهارشونه و قد بلند با موهایی وز و خال سیاهی گوشه ی دماغش. یه خونه داشتن وسط یه باغ دراندشت با یه عالمه مرغ و خروس و غاز و اردک و ... .

روزی از روزهای خدا رفقای جهانگیر توو خونشون جمع شده بودن و بساط مشروب هم به پا بود که یه دفعه صدای زنگ در دراومد! واسشون مهمون ناخونده اومده بود. جهانگیر هم بطری های مشروبو برداشت برد توو دیگ همسایشون که مامانش واسه پختن برنج نذری قرض کرده بود و تا نصفش پره پلو بود خالی کرد.  مهمونا تا شب موندن و جهانگیرخان هم یادش رفت که چه بلایی سر دیگ برنج آورده. صبح شد و اقدس خانوم اومد سروقت دیگ برنج. دید که ای داد! برنج آب افتاده و رنگ و بوش عوض شده. کاووس خانو صدا کرد و به اتفاق دیگو بلند کردن و محتویاتشو ریختن تا غازها و اردکا ازش بخورن. یه ساعتی ازین قضیه گذشت. کاووس خان تصمیم گرفت بره توو باغ قدم بزنه که دید غازها و اردکا نمیتونن درست راه برن! به زور دو قدم راه میرن و تِلِپی میخورن زمین! آخرشم همشون به حالت مُرده افتادن رو زمین! آقا کاووس خانومشو صدا زد و هردو به خیال اینکه این موجودات زبون بسته تلف شدن شروع کردن به کندن پرهاشو تا لااقل از پرها استفاده کنن. بعدش هم اونها رو لخت بردن انداختن ته باغ تا سر فرصت دفنشون کنن.

چند ساعت بعد اقدس خانوم دید یه صداهایی از توو حیاط میاد! رفت لب پنجره! چشماش از تعجب گرد شده بود! همه ی غازها و اردکای پر کنده اومده بودن توو حیاط!

تازه دوزاریشون افتاد که اون بدبختا مست بودن و از شدت مستی بیهوش شده بودن

10


عشق تو با دلم


آن می کند

که آبنباتی چوبی

دنیا را

به کام کودکی شیرین !



9

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.