چند روز مونده بود به عید با دوست جون رفته بودیم بابل بگردیم که با این صحنه مواجه شدیم
دیروز رفته بودیم خونه ی عمه ام. 5 دقیقه هم از نشستتنمون
نگذشته بود که با دختر عمه هام جیم شدیم رفتیم بیرون. بعدشم یه سر رفتیم
شالیزار پیش شوهر عمه ام. فک کنین، 4 نفر آدم بودیم، فقط کفش من اینجوری
شد! رفتم کنار رودخونه یه ساعت باش درگیر بودم تا تمیز شه! تااازه، یه لنگشم دختر عمه ام واسم تمیز کرد
آخه عجله داشتیم میخواستیم بریم عید دیدنی
به نام خدا
اون قدیم قدیما که من کوشولو بودم و مدرسه نمیرفتم،خونه ی مادرجونم زندگی میکردیم. یه خونه ی قدیمی که یه حیاط تقریبا بزرگ داشت و با یه باغ پشتش. اونموقعها ما مرغ و خروس و اردک زیاد داشتیم. یادمه یه مرغ داشتیم که طوسی ومشکی بود. این خانوم مرغه چندتا جوجه ی کوچولو هم داشت. منم عاشق جوجه هاش بودم و همش دلم میخواست بگیرمشون و باشون بازی کنم. همش منتظر موقعیت بودم تا اینکه یه روز دیدم مرغه وسط حیاط خوابیده و جوجه هاشم رفتن زیر پر و بالش. منم با خوشحالی دویدم سمت مرغه و دستمو کردم زیرش تا یکی از جوجه هاشو بگیرم که مرغه با خونسردی تمام یه نوک محکم به دستم زد! منم ترسیدم(و برمه گَلی شدم)، دو پا داشته، دو پای دیگه قرض نموده و الفرار! ازون موقع فهمیدم که با یه مرغ کُرچ نمیشه شوخی کرد
++ شانس آوردم مرغه چش و چالمو ناقص نکرد